بعثیها، علیرضا را به بغداد و پادگانهای مختلف بردند؛ آنها میخواستند با این کار بگویند که امام خمینی(ره) بچهها را به جبهه میفرستد!
علیرضا در مقابل دوربینهای داخلی و خارجی عراق قرار گرفت؛ افسران عراقی با زبان کودکانه از علیرضا پرسیدند «آیا پشیمان نیستی که به مناطق جنگی آمدی؟ الان تو باید پیش مادرت بودی، بگو چه میخواهی؟ اسباببازی میخواهی، برایت بیاوریم؟» آنها میخواستند علیرضا را تحت تأثیر قرار داده و با احساسات او بازی کنند اما علیرضا این نوجوان ۱۰ ساله در مقابل این هجمهها تنها سخنی که گفت این بود «آیا میتوانید یک قرآن برایم بیاورید؟» با همین چند کلمه نگاه بلند و روح بزرگ این نوجوان عیان شد و بعثیها نتوانستند به اهداف خودشان دست پیدا کنند لذا بیش از یک ماه بعد علیرضا را پیش پدرش بازگرداندند. لحظات وصال این پدر و پسر صحنه تماشایی بود که جای دوربینها برای ثبت این لحظات خالی بود.
در اسارتگاه «موصل دو» باز شد؛ علیرضای کوچک که مرد بزرگ این امتحان بود، با قد کوتاهش از بین سربازان عراقی عبور کرد و وارد اسارتگاه شد و درآغوش پدرش آرام شد؛ اسرای دیگر که از پشت سیم خاردارها و نردهها شاهد این صحنه بودند با صدای بلند این بیت را زمزمه کردند که «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور/کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور». روز وصال این پدر و پسر حال و هوای خاصی داشت به طوری که حتی برخی سربازان و فرماندهان عراقی با دیدن این صحنه گریه کردند؛ علیرضا در بدو وارد به اسارتگاه اذان زیبایی سر داد که یکی از دلنشینترین اذانهایی بود که در طول عمرم شنیدم.
نظرات شما عزیزان:
|